تمام زمزمه های گاه و بی گاهت دعای رفتن بود
چه گویم از دل خود که شادی ام با تو زیستن بود
ولی درون تو لبریز از شوق پریدن بود
نه هیچ کلامی نه هیچ لبخندی فقط سکوت حاکم بود
در آن زمان که شنیدم قصد تو دل بریدن بود
چگونه باور کنم هدیه ات به من دل شکستن بود
هنوز از مستی نگاهت خراب مانده ام
گمانم این بود که تقدیر من به تو پیوستن بود
چه گویم از این عشق که حکایت دل سوختن بود .
نظرات شما عزیزان: